جوکهایی که فقط من بلدم(خامنه ای و شیطان...)

يك روز شيطان به صورت دخترك زيبايي درآمده و شبانه تو كوچه ها
مشغول ولگردي ميشه تا اينكه به خانه خامنه اي مي رسه ، شروع ميكنه به در زدن خامنه اي ميگه : كيه؟
شيطان ميگه : اقا من يك دخترم كه راه خونمون رو گم كردم اگه ميشه شب رو اينجا بخوابم . خامنه اي هم ميگه : خب اشكالي نداره بيا تو وبخواب . بعد يك جايي رو دورتر از خودش پهن ميكنه و جدا از هم مي خوابن . نصفه هاي شب ميشه ، خامنه اي احساس ميكنه يك نفر اونو بغل گرفته ، از خواب ميپره ميبينه دختره اونو بغل گرفته ، دستشو پرت ميكنه و ميگه : اين چه كاريه ميكني مگه نمي دوني من ولي امر مسلمين جهان هستم .!؟ دخترك ميگه ببخشين آقا متوجه نبودم كه شما بابام نيستيد آخه من عادت دارم شبا بغل بابام ميخوابم من فكر كردم شما بابام هستيد اگه ميشه بذارين فكر كنم شما باباي من هستيد خامنه اي هم دلش به حال دخترك ميسوزه و ميگه : خب اشكالي نداره فكر كن من باباتم ... اقا خلاصه كار به جاهاي باريك ميكشه و كاري كه نبايد بشه ميشه
اونوقت شيطان به صورت اصلي خودش در مياد و ميگه :هه هه هه هه من همه را فريفته بودم الا تو كه تو را هم فريفتم
خامنه اي هم يه كم نگاهش ميكنه و ميگه هه هه هه هه
شيطان ميگه : تو براي چي مي خندي اي فريب خورده!؟!؟
خامنه اي ميگه : آخه من همه رو ..اييده بودم الا تو ، كه تو را هم ....ا..یدم هه هه هه هه:))



نظرسنجی +18